در زمانهای قدیم، مردی به نام نصوح زندگی می کرد که از طریق دلاکی (دلک: مشت و مال بدن، ماساژ بدن) کردن حمام زنانه امرار معاش می کرد. هیات ظاهریِ او مانند زنان بود صدای نازک زنانه و پستان هایی برآمده و صورتی صاف و بی مو داشت. از اینرو مرد بودن خود را از دیگران مخفی می داشت. او به گونه ای ماهرانه ، سالها در حمام های زنانه دلاکی می کرد و کسی پی به این راز نبرده بود که او یک مرد است و شهوت مردانه اش کامل و فعال بود و با کارش ارضای شهوت می کرد. نصوح چادر بر سر می کرد و پوشینه و مقنعه می گذاشت. در حالی که مردی بود حشری و در عنفوان جوانی. آن جوانِ هوس پیشه از این راه هم امرار معاش میکرد و هم ارضای شهوت. او در طول زمان بارها از این کار توبه کرد و از آن منصرف شد، اما نفسِ اماره حق ستیز او توبه اش را می شکست.
تا اینکه روزی آن بدکار(نصوح) به حضور یکی از عارفان رفت و بدو گفت: مرا نیز ضمن دعایت یاد کن و در حق من دعایی کن باشد که از این عمل قبیح خلاص شوم. آن عارف وارسته به راز کار او واقف شد و از طریق خواندن ضمیر او مشکلش را دریافت، بی آنکه چیزی از او بشنود. ولی چون از صفت حلم الهی برخوردار بود آن راز را فاش نکرد و قباحت آن کار را به رویش نیاورد و لبخندی به او زد و به طریق دعا به نصوح گفت: ای بدطینت، خداوند از فعل قبیحی که مرتکب می شوی توبه ات دهد. ( انسان کامل چون انانیتی ندارد سراپا نور الهی است، و قهرا هر چه گوید، گفته حق است.)
نصوح دلاک و کیسه کش حمام زنانه به اندازه اى چابک و تردست بوده است که همه زنان و دختران دولت و اعیان و اشراف مایل بودند کارشان را او عهده دار شود، خورده خورده آوازه نصوح، بگوش دختر پادشاه وقت رسید، میل کرد که وى را از نزدیک ببیند. فرستاد حاضرش کردند، همینکه دختر پادشاه وضعش را دید پسندید و شب او را نزد خود نگهداشت، روز بعد دستور داد حمامى را خلوت کنند و از ورود اشخاص متفرقه به آنجا جلوگیرى نمایند. سپس نصوح را بهمراه خود بحمام برد و تنظیف خودش را به او محول نمود. نصوح در حمام مشغول پر کردنِ طشت بود که جواهر دختر شاه گم شد و آن هم یکی از لنگه گوشواره های او بود که همه زنان را مجبور به جستجوی جواهرش کرد. چون آنرا در روی زمین پیدا نکردند درِ حمام را بستند تا در وهله اول جواهر گم شده را لابلای جامه های افراد حاضر در حمام بجویند. با آنکه همه لباسها را گشتند ولی دزد جواهر نه پیدا شد و نه رسوا. پس در این مرحله پا را از این هم فراتر گذاشتند و با جدیت تمام حمام زنانه و هر جایی از آن را به دقت گشتند ولی باز هم پیدا نشد، تا اینکه تصمیم به بازرسی بدنی گرفتند.
ندیمه آن بزرگزاده یکی یکی زنان را وارسی کرد تا آن جواهر مرغوب و بی نظیر را پیدا کند. نصوح با پیش آمدن این اوضاع از ترس به گوشه ای خلوت رفت، در حالی که از ترس رنگ چهره اش زرد و لبش کبود شده بود. نصوح از ترس بر خود می لرزید و سعی می کرد در گوشه ای خودش را پنهان کند. نصوح در آن خلوت رو به حضرت حق کرد و گفت: پروردگارا بارها توبه کرده ام. اما توبه ها و پیمانهای خود را شکسته ام. پروردگارا تا کنون کارهای زشتی کرده ام که شایسته من بود، در نتیجه چنین سیل سیاهی به سراغم آمد. خداوندا ، فرصت اندک است و فقط یک لحظه بر من پادشاهی کن و به فریادم برس. خداوندا اگر این بار ستاری بفرمایی و گناه مرا بپوشانی ازین پس از هر کار ناروا توبه می کنم. نصوح پیوسته گریه کرد و اشک فراوانی از چشمانش جاری شد و آنقدر خدا خدا گفت که در و دیوار با او همنوا شد .
نصوح در حال «یا رب یا رب گفتن» بود که ناگهان از میان ماموران تفتیش صدایی بلند شد. آن فریاد زننده می گفت: همه را گشتیم، اکنون ای نصوح جلو بیا. نصوح با شنیدن این صدا عقل و هوش از او جدا شد و مانند جماد، بی جان افتاد. و چون از هستی موهوم خود خالی شد و موجودیت او باقی نماند، خداوند، بازِِ بلندپروازِ روحش را به حضور خود فرا خواند. وقتی نصوح بی هوش شد، روحش به حق پیوست و در همان لحظه امواج رحمت حق به تلاطم در آمد. وقتی که روح نصوح از ننگ جسم رها شد، شادمان نزدِ اصل خود رفت و وقتی که دریاهای رحمت الهی بجوشد گرگ با بره همپیاله می شود و افراد مایوس نرم و خوش رفتار می شوند.
پس از ترسی که بر نصوح ایجاد شد و مایه هلاک جان شد، مژده دادند که آن جواهر گمشده پیدا شد و سبب شدند که بیم و ترس از بین برود و با این خبر سر و صدای شادی کل حمام را پر کرد و آن موقع بود که نصوح که مدهوش بی خویش شده بود به خود آمد و چشمش نوری بیش از صد روز دید. بر چشم دل نصوح، نور تجلی الهی که برای دیگران طی روزها و شبهای فراوان در طاعات و عبادات ظهور می کند در لحظه ای هویدا شد. همه از نصوح حلالیتی می طلبیدند و مدام دستش را می بوسیدند زیرا که بیش از هر کسی به نصوح ظنین بودند و غیبت او را کرده بودند .
نصوح به زنان گفت: این فضل خداوند عادل بود که مرا نجات داد، والا من از آنچه که درباره ام گفته اید بدترم. کسی جزء اندکی چه چیزی درباره من می داند؟ فقط من می دانم و خداوندِ ستارالعیوب که چه گناهان و تباهکاری هایی مرتکب شده ام .
بعد از آن واقعه هنگامی که بار دیگر فرستاده دختر شاه آمد و گفت: دختر پادشاه ما، از روی لطف و مرحمت تو را مجددا فراخوانده است تا سرش را بشویی و او را مشت و مال دهی. نصوح به آن فرستاده گفت: برو، برو که دست من از کار افتاده است و اکنون نصوح تو بیمار شده است. باید بروی کس دیگری را برای این کار پیدا کنی. من یکبار مُردمُ و زنده شدم. من طعم تلخ مرگ و نیستی را چشیدم. من نزد خدا توبه ای راستین کرده ام و تا وقت مرگ، آن توبه را نخواهم شکست.
پس از آن نصوح هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد.
زنان و دختران شهر که کسی به زبردستی او نمی یافتند از او دست بردار نبودند. نصوح دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
شبی در خواب دید که کسی به او می گوید: «ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند.
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد.
روزی کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم. پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد.
چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان. نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
شبان گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.
نصوح شکر الهى را بجا آورد و پس از عروسى تا مدتى که زنده بود عبادت و سلطنت مى کرد و بعضى گفته اند آیه شریفه : تُوبُوا اِلَى اللّه تَوْبَةً نَصُوحا اشاره به توبه چنین شخصى است.
از این داستان نتیجه مى گیریم ، اگر کسى توبه کند خداوند متعال امور دنیا و آخرت او را اصلاح خواهد کرد و دعایش را مستجاب مى کند و او را در بین مردم و ملائکه عزیز و سربلند مى نماید و بزرگترین پاداش را بعد از امتحان؛ در دنیا و آخرت به او عنایت مى نماید.
جمعه 19 اردیبهشتماه سال 1393 ساعت 10:06 ق.ظ
من این متن را خیلی دوست داشته ام
خدایاتاالان که ۱۹سالمه چندین باریقین پیداکردم که توهواموداریوبهترین چیزاروجلوراهم قرارمیدی ازت میخوا کمک کنی تاتوبه کنم ایبنداون بمونم.....
بارالهی قربان ان نام یکتاه ات بارالهی قربان بزرگواری ومددهای بی پایانت،،
بعضی مطالب قرآنی است و به فهم تاریخ و علوم کمک می کند.
ولی بعضی علوم هستند که مقدمه آشنایی و فهم بهتر قرآن هستند مثل این داستان واقعی و زیبا.
تحت تاثیر قرار گرفتم .خدایا به من هم توفیق توبه ای چنین عطا بفرما
بسیار عالی بود اگر همه کسانی که خودشان را آدم مینگرندیکم خودشانرا جای نصوح میپنداشتند دنیا گلستان می شد
خوب یود
سلام. بسیار عالی و جالب بود
خیلی دوست داشتم داستانش رو بدونم فقط توبه نصوح رو شنیده بودم. ممنونم که این داستان رو دراختیار ما قرار دادید
خیلی بهره بردم
عالی بود. من بارها اسم توبه نصوح رو شنیده بودم ولی نمیدونستم داستانش چیه. ممنون
سلام خیلی زیبا بود
داستان زیبایی بود تا حالا نشنیده بودم سپاسگزارم که اونو در اختیار همه گذاشتین تا بخونن
خوب بود...
عالی بود...